شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

لحظۀ آخر

چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم

تو باز کرده‌ای آغوش رو به بی‌کسی من
به گریه چشم فرو بسته‌ام که: «یار ندارم!»..

گناه کردم و با افتخار توبه نکردم
به این بهانه که از خویش اختیار ندارم

دلم کدر شد و دستی به رخوتش نکشیدم
به این خیال که آیینه‌ام، غبار ندارم!..

اگرچه دیر، به این باور بزرگ رسیدم
که بی‌تو پیش خودم نیز اعتبار ندارم

ولی به داد دلم می‌رسی، نجات دهنده!
درست لحظۀ آخر که انتظار ندارم!