مسافر

ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است

راهی شدی به سمت رسیدن به اصل خویش
دور از نگاه شهر که فکر ظواهر است

دل‌های شست‌وشو شده و پاک، بی‌شمار
چشمی که تر نگشته در این جاده نادر است

سیر است گرچه چشم و دلت از کرامتش
در این مسیر سفرهٔ افطار حاضر است

وقتی که در نگاه تو مقصد حرم شود
پاگیر جاده می‌شود آن دل که عابر است

آن دل که می‌گریزد از جبر روزگار
در جستجوی ردّ قدم‌های جابر است...

با آب و تاب سینه‌زنان گرم قل قل است
کتری آب جوش که در اصل شاعر است

فنجان لب طلا پر و خالی که می‌شود
هر بار گفته‌ام نکند چای آخر است