شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

نردبان آسمان

سبک‌بالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند

سواران لحظه‌ای تمکین نکردند
ترحّم بر من مسکین نکردند

سواران از سر نعشم گذشتند
فغان‌ها کردم، اما برنگشتند

اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان، این چه سودا بود با من؟...

اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بسط روح بودم

در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زان سو نخندید

رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند

رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم

شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود

چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟...

دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ شیون را به سر زد...

چه درد است این که در فصل اقاقی
به روی عاشقان در بسته ساقی

بر این در،‌ وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است

در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟!...

من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم

دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟

بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این‌بار محکم‌تر بکوبیم...

بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم

بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هر چند روی در زدن نیست

کریمان گر چه ستار العیوب‌اند
گدایانی که محجوب‌اند خوب‌اند

بکوب ای دل،‌ مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر...

اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز، باز است...