شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

چشم و چراغ دین

حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بی‌در
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر

چه باشد زیر گردون جز بلا و سوز و رنج و غم؟
به مجمر چیست، جز نار و شرار و دود و خاکستر؟

چه امنیت؟ چه جمعیت؟ چه آسایش؟ چه آرامش؟
در این غوغا، در این شورش، به این بالین، به این بستر؟

در این میدان، در این زندان، در این ویران، در این طوفان
مباش ایمن، مجو راحت، مشو ساکن، مکن لنگر

سرورش را، حضورش را، امیدش را، غرورش را
بِران از دل، بده از کف، بکن از جان، بِنِه از سر

دروغش را، فسونش را، عطایش را، بقایش را
مدان صادق، مخوان واقع، مشو طامع، مکن باور

نمی‌استد، نمی‌ماند، نمی‌پاید، نمی‌سازد
به کف: سیمش، به لب: جامش، به سر: تاجش، به تن: زیور...

اساس شوق و ذوق و دین و دل در وی نگیرد پا
کلاه ترک و فقر و زهد و تقوی زو نگیرد سر

در این پرشور و شر وادی، در این بی‌بام و در منزل
به مأوایی، پناهی، مأمنی، کهفی، نی‌ام رهبر

مگر درگاه شاهی، کابر و برق و مهر و مه باشد
ز ربط دست و تیغ و روی و رای او، جهان‌پرور

«حسن» جان و دل و چشم و چراغ دین، که هست او را
شریعت: ره، هدی: رهبر، فلک: درگه، ملک: عسکر

غلام او را، یقین و زهد و علم و دین، چو جدش را
ز جان مقداد و پس سلمان و پس عمار و پس بوذر

گه رفتار و گفتار و عروج و رزم باشد او
به یم موسی، به دم عیسی، به چرخ احمد، به صف حیدر...

ز رنگینی و سنگینی و آب و تاب، تیغ او
رگ لعل و رگ کوه و رگ ابر و و رگ آذر

از او قائم، از او دائم، از او هالک، از او ناجی
صف طاعت، صف یاران، صف اعدا، صف محشر

ز شرم روی و قدر و علم و مجد او عرق ریزد
چمن از ژاله، کوه از لاله، بحر از در، فلک ز اختر

روان او، جنان او، زبان او، بیان او
به حق عاشق، به حق واثق، به حق ناطق، به حق رهبر

به راه او، به پای او، ز خشم او، ز چشم او
سپهر استاده، خاک افتاده، آتش خشک و دریا تر

شه است او، سروری و برتری و دین و علم او را
یکی تاج و یکی تخت و یکی ملک و یکی لشکر...

ندارد پیش سوز و ناله و تسبیح و سیمایش
ضیا شمع و صفا آب و بها دُرّ و فروغ اختر

به یاد روزه و شب‌خیزی و سوز و گداز او
کشد روز و شب و خورشید و مه را آسمان در بر...

کند پر دوستان را، پند و امر و مهر و جود او
سر از عقل و تن از طاعت، دل از ایمان، کف از گوهر

تهی سازد عدو را نام و یاد و حمله و تیغش
ز فکرت سر، ز قوت پا، ز غیرت دل، ز جان پیکر

حدید است و شدید از بس که نور و صیت فضل او
حسودش را از آن گردید چشم و گوش، کور و کر...

به وصف جنت آن روی و خوی و گفتگو، گردد
درون فردوس و دل چشمه، نفس جو، مدح او کوثر

ز شرح قهر و خشم و مهر و لطف او شود کس را
دهان مجمر، زبان آذر، نفس عنبر، سخن شکر

بود از حیرت احسان و جود و حرب و ضرب او
که آب استاده در یاقوت و لعل و دشنه و خنجر

قلم از وصف جود و علم و خلق و لطف او دارد
دُر افشانی، سخندانی، لب خندان، دماغ تر

طریقش را، حریمش را، ضریحش را، مدیحش را
روم با سر، فتم بر در، کشم در بر، کنم از بر

هوایش، درگهش، لطفش، غمش داریم، گر نبود
سر و سامان و خان و مان و ملک و مال و سیم و زر

چه غم در چار جا، با ذکر و فکر و طاعت و مدحش
دم مرگ و لب گور و، دل خاک و صف محشر؟

ز فیض مدحت آن شه، چو ابر و باد و مهر و مه
رسیده صیت گفتارم، به شرق و غرب و بحر و بر

دعا سر کن، که وصف و نعت و تعریف و ثنای او
نگنجد در زبان و در بیان و نسخه و دفتر

نگیرد پیش عِزّ و شأن و قدر و مجدش از حیرت
زبانم حرف و کلکم شق، مدادم مد، ورق مسطر

بود تا شمع و گل، آن محفل و این باغ را زینت،
شود تا لعل و در، آن خاتم و این تاج را زیور،

چو شمع و گل، چو لعل و در، همیشه دوستانش را
بود نور و صفا، قدر و بها، هر لحظه افزون‌تر