سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی می دهد این سِیْر عرفانی
طلوعی چون تو چشم صبح را روشن نکرد اینجا
اگر چه روی نی همچون غروبی سرخ میمانی
در اوج غربت خود جرعهنوش قرب حق بودی
قیامت بر سر نیزه سجودی بود طولانی
سجودی که تو را میبرد تا «قَوسَین أو اَدنی»
سجودی در چهل منزل چهل معراج روحانی
سجودی گرم بین کوفه تا دروازۀ ساعات
سجودی که به جا ماندهست آثارش به پیشانی
تو را آیه به آیه خواهرت زینب تلاوت کرد
به روی رَحل نی از کربلا تا دِیْر نصرانی
تو را آیه به آیه خواند زینب با دلی پر خون
که شرحه شرحه شد در کربلا آیات رحمانی
تو را آنگونه کشتند این جماعت که... زبانم لال...
همانگونه که میدانم همانگونه که میدانی
همانگونه که مثلش در همه عالم نشد پیدا
بگو با کوفیان این بود آیا رسم مهمانی؟!
بگو با کوفیان کو آن همه طومار پر اِصرار
بگو با کوفیان این بود آداب مسلمانی؟!
کجا هستند تا در این مصیبت خون بگریانند
هزاران محتشم، صدها هزار عمان سامانی
عجب حَجّی به جا آوردهای با حلق خونینت
کدامین حج به خود دیدهست هفتاد و دو قربانی؟!
کدامین حج به خود دیدهست بیسر حاجیانش را
به شوق وصل جانان کرده جان خویش ارزانی
تنت بر خاک خواهد ماند شرحه شرحه و خونین
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی