آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!