بعد از اینکه دفن شد آن شب پیمبر در سکوت
سُست شد ایمان مردم، مُرد باور در سکوت
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
الا ای سرّ نی در نینوایت
سرت نازم، به سر دارم هوایت
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
«هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان میداد
در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان میداد