پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
خورشید: کوهی از یخ و هر چه درخت: سنگ
بیریشه بود هر چه که نامش گیاه بود
دنیا مکدر از عبث هر چه هست و نیست
در خود زمین: تکیده، زمانه: تباه بود
بیشک «هبل» خدایترین خدایگان
«عزی» برای جهل عرب تکیهگاه بود...
شهری پر از کنیزک و برده، که هر چه مست
خمرش به جام و عیش مدامش به راه بود
با هر پسر ولیمه و شادی، ولی چه چیز
در انتظار دختر یک «رو سیاه» بود؟
در چشمهای وحشی بابا، دو دست گور
تنها پناه دخترک بیپناه بود
بابا به روی ننگ قبیله که خاک ریخت
تنها سؤال دخترکش یک نگاه بود
لبریز بغض، بر دو دهانی که میشدند
هر بار باز و بسته، «دعا»؟ نه، دو «آه» بود!
روشن: سیاه و خوب: بد و هر چه خیر: شر
عصیان: ثواب و صحبت از ایمان: گناه بود
سیر و سقوط، معنی سیر و سلوکشان
اوج صعودها همه در عمق چاه بود
این گونه شد که نعره زد ابلیس: ای خدا
حق با من است، خلقت تو اشتباه بود...
فوج ملک به ظن غلط در گمان شدند
با طرح نکتهای همگی نکتهدان شدند
طوفان شک وزید و ملائک از آسمان
با کشتی شکسته به دریا روان شدند
عرش از درون به لرزه در آمد که بس کنید
از این به بعد اهل زمین در امان شدند
شک شد یقین و «کن فیکون» بانگ برگرفت
بود و نبود، آن چه نبودند، آن شدند
برقی زد آسمان و زمین غرق نور شد
یکیک ستارگان همگی کهکشان شدند...
بر قبرهای کوچک و بینام و بیشمار
حک شد که بعد از این پدران مهربان شدند
هر سنگ: شاخهای گل و هر صخره: جنگلی
انبوه رنگها همه رنگینکمان شدند
«کسری» شکست و آتش «آتشکده» نشست
«رود» از خروش ماند و علائم عیان شدند
اهل زمین بدون پر و بال پر زدند
مردم تمام سالک هفت آسمان شدند