گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
بر درگهی سلام که ذلت ندیده است
آن را خدا چو عرش عزیز آفریده است
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟