در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
قد قامت تو کلام عاشورا بود
آمیخته با قیام عاشورا بود
چون لاله به ساحت چمن میسوزم
با یاد تو پاره پاره تن میسوزم
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند