این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را