میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند