جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
آه میکشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا، ای کرامت بهار
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را