آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
در مشت خاک ریشۀ شمشاد میدود
همچون نسیم در قفس آزاد میدود
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد