دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
دل بر دو سه دم گرمی بازار مبند
امید به هیچ کس به جز یار مبند
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
جامی بزن از می طَهور صلوات
فیضی ببر از فیض حضور صلوت
ای آن که به لب نشانده لبخندی را
بشنو ز امام مهربان، پندی را
خورشید هدایت و حیات است امام
سرچشمۀ فیض و برکات است امام
خواهی که تو را عشق به منزل ببرد
کشتیِ تو را خدا به ساحل ببرد
آقا! پدرم! برادرم! مولایم!
هر روز به شوق دیدنت میآیم
تا قسمت ماست برگ برگ افتادن
چون غنچه ز بارش تگرگ افتادن
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد