تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند