کربلا
شهر قصههای دور نیست
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند