پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
به آهی میتوان از خود برآوردن جهانی را
که یک رهبر به منزل میرساند کاروانی را...
گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان تو را جویم
نمیدانم تو را ای یار هر جایی، کجا جویم؟...
ندارد خواب، چشم عاشق دیوانه در شبها
نمیافتد ز جوش خویشتن میخانه در شبها