دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد