بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟