این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد