سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد