شب کویر، شبی ساکت است و رازآلود
شب ستاره شدن زیر آسمان کبود
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
بهار پنجرۀ رؤیت خداوند است
بهار فصل صمیمیت خداوند است
کیست این زن، اینکه بر بالای منبر ایستاده
در میان این همه شمشیر و خنجر ایستاده
سری بر شانۀ هم میگذاریم
دل خود را به غمها میسپاریم
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست