گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش