دارم از دنیا دلی اندوهگین
نقشی از اندوه دارم بر جبین
در خون نشسته دیدۀ چشمانتظارها
خالیست جاده از تب و تاب سوارها
حسّی غریب میکشدم در هوای تو
ای آرزوی گمشده، جانم فدای تو
بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
خوش آن عاشق که در رازش تو باشی
همه سوز و همه سازش تو باشی
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را