فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی