روزگار

فرصت نمی‌شود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم

تصویرهای مبهمی از خویش می‌کشم
هر گاه در گذشتۀ عمرم نظر کنم

من مانده‌ام که پا بگذارم به روی دل
یا پیروی از این دل بی‌پا و سر کنم...

جز درد و آه، حاصلم از روزگار نیست
از دست روزگار چه خاکی به سر کنم

آواره مانده‌ام به بیابان سرنوشت
بیغوله‎ای کجاست که شب را سحر کنم

این بخت با من است خودم را ز دست او
باید کجا برم، به کجا در به در کنم...

مُردم در این همیشگی جان و تن «خروش»!
باید به راه افتم و فکر دگر کنم