حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
گیرم که بمانیم بر آن پیمان هم
گیرم برویم تشنه در میدان هم
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا