به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها