به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید