به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
چشمهها جوشید و جاری گشت دریا در غدیر
باغ عشق و آرزوها شد شکوفا در غدیر
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید