به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید