به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده