ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید