به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید