به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید