قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده