و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است
آه میکشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا، ای کرامت بهار
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها