تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت