او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟