ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
بیآن که چو موج، در تلاطم باشی
با صبر و رضا، غرق تبسم باشی
تا کی به خروش و خشم، کاری کردن؟
مانند سپند بیقراری کردن؟
با تیر غم و بلا، نشانش نکند
حیران زمین و آسمانش نکند
میخواهی اگر روشنی آب شوی
یا در شب تیره مثل مهتاب شوی