او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد