جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست