مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود