او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد