او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟