او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد