سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده