دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم