کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت